از چهره اش وقتی نقاب افتاد بیچاره دل در پیچ و تاب افتاد
من ماندم و یک دل پر از اندوه وقتی که آب از آسیاب افتاد
ای بر لب آیینه تبسم برگرد بر ساحل رودها ترنم برگرد
ای راز شگفت خلقت آدم هان سوگند به آیه های گندم برگرد
ای غربت کاظمین و تندیس نجف اسطوره ی توس و قصه ی قم برگرد
گفتند غروب جمعه ای می آیی ای روشنی دیده ی مردم برگرد
آب از سرمان گذشت اما بکنیم بر خاک کف پات تیمم برگرد
یک سفره غزل نذر تو کردم مولا انعام سه بار بی تکلم برگرد
خشکید زلال آشنایی دل شد دریای سیاه پر تلاطم برگرد
مهدیانه
بیا یک شب از دامن سوره ها برایم بخوان راز اسطوره ها
غمم آیه آیه تلاوت کنم بمویم برایت شبی سوره ها
تو شهری ترین کدخدای دهی به آبادیم بر ز ده کوره ها
به حلوای لعلت که صبرم نماند من و مانده در حسرت غوره ها
کویر دلم را بباران نمی دلم را سپردم به دلشوره ها
بخوان سامری چشم من! این سمر برایم بخوان راز اسطوره ها
شاعر مریخی
عشق من ای رویش تاریخی ام من زمینی نیستم ؟ مریخی ام
گم شدم هر چند در ابهام ذهن فصلی از اسطوره ی تاریخی ام
بر زبان من فقط وای است و بس از مصوت های خط میخی ام
آدمم یک دانه گندم بیش نیست در میان نامه ی توبیخی ام
روح زرتشتم به آتش می کشم پیروان پرده ی تسلیخی ام
جایگاه من بهشت سبز بود من زمینی نیستم مریخی ام