دردهایت را می شمارم ، کم نیست
کوچ پرنده ات
شاعرترت کرد !
می دانم غروب دلگیر است
وقتی که بال زخمی ات را آخرین سار
در هیاهوی فردا
نمی شنود . . .
حضورت غرق ناپیداست ای تنهاترین انبوه
سکوتت ملتهب،زخمی تر از پژواک خیس کوه
من و احساس از غم پینه بسته در عبور شب
تو و یک سایه گم لابلای روشن انبوه
ببار ای چشم با من تا فراسوی نگاه چتر
بشوییم از نگاه شاپرک پیشینه ی اندوه
تو را می خوانم ای پیدای ناپیدا در عمق شب
تو را ای قهرمان قصه ها افسونگر نستوه
"به دریا بنگرم" دریا زلال آبی چشمت
"به صحرا بنگرم" یک سینه،یک مرد و بلند کوه