طلب کن مرا
در عشقت خدا را
کبوتر ترینم
و من نذر کردم
بیایم به پابوس لب های تو
و مشتی ز گندم ترین غزل های خود
برای کبوترهای احساس تو
بپاشم
اگر . . .
گم نگردم در آشوب زائرینت
حضورت غرق ناپیداست ای تنهاترین انبوه
سکوتت ملتهب،زخمی تر از پژواک خیس کوه
من و احساس از غم پینه بسته در عبور شب
تو و یک سایه گم لابلای روشن انبوه
ببار ای چشم با من تا فراسوی نگاه چتر
بشوییم از نگاه شاپرک پیشینه ی اندوه
تو را می خوانم ای پیدای ناپیدا در عمق شب
تو را ای قهرمان قصه ها افسونگر نستوه
"به دریا بنگرم" دریا زلال آبی چشمت
"به صحرا بنگرم" یک سینه،یک مرد و بلند کوه