دلم از سایه خود هم نترسید وفا کرد و وفا کرد و جفا دید
میان خون خود غلتید و جان داد ولی از قاتل خود هم نرنجید
الهی بشکند دست نگاهت مرا در سایه مردم نمی دید
دلم را می تکانم باز باران غرور جنگل و احساس خورشید
من و پیمانه و شهریور و تب و پیمانی که باید کرد تجدید
حراج فصل و من باران فروشم بیایید این طرف بازار تردید
مهدیانه
بیا یک شب از دامن سوره ها برایم بخوان راز اسطوره ها
غمم آیه آیه تلاوت کنم بمویم برایت شبی سوره ها
تو شهری ترین کدخدای دهی به آبادیم بر ز ده کوره ها
به حلوای لعلت که صبرم نماند من و مانده در حسرت غوره ها
کویر دلم را بباران نمی دلم را سپردم به دلشوره ها
بخوان سامری چشم من! این سمر برایم بخوان راز اسطوره ها