دلم از سایه خود هم نترسید وفا کرد و وفا کرد و جفا دید
میان خون خود غلتید و جان داد ولی از قاتل خود هم نرنجید
الهی بشکند دست نگاهت مرا در سایه مردم نمی دید
دلم را می تکانم باز باران غرور جنگل و احساس خورشید
من و پیمانه و شهریور و تب و پیمانی که باید کرد تجدید
حراج فصل و من باران فروشم بیایید این طرف بازار تردید